کاش همه جا بامیان باشد!

مشاهداتی از «جشنوارۀ راه ابریشم بامیان»
محمدجواد خاوری
منبع در دری

شش روز است که در بامیانم و شاهد برگزاری جشنواره راه ابریشم. این جشنواره شش روزه از سوی «برنامه اکوتوریزم بامیان» برگزار شده است. روز اولی که شنیدم این جشنواره شش روز ادامه خواهد داشت، متعجب شدم. با خود گفتم چطور می توان شش روز تنور چشنواره را داغ نگه داشت و مخاطب جذب کرد. حتی به آقای فولادی، مسئول برنامه گفتم که «این سنگ بزرگی است و فقط نشانه جسارت شماست. شش روز شوخی نیست.» نمی دانم چقدر ته دل فولادی خالی شد یا نشد. اما خود را از تک و تا نینداخت و با اطمینان گفت «جای نگرانی نیست. انشاء الله که مشکلی پیش نمی آید.» بی آن که قانع شوم، چیزی نگفتم. وقتی به لیست برنامه ها نگاه کردم، تنوع فوق العاده ای دیدم. این تنوع کمی مرا خاطر جمع کرد. این تنوع هم در نوع برنامه ها بود و هم در فضای برگزاری و اجرا. چهار روز در بامیان و دو روز در بند امیر. در بامیان هم بخشی از برنامه ها در «ورزشگاه شهید مزاری» و بخش دیگر در ساختمان میراث فرهنگی. در بند امیر هم یک روز در خود بند امیر و یک روز در حوض شاه. تنوع برنامه ها که الی ماشاء الله بود. خواسته بودند تمام جلوه های فرهنگ بومی و محلی را در این شش روز به نمایش بگذارند. هنرها، بازیها، صنایع، آیین ها، ورزش ها و…

محل اصلی برگزاری جشنواره ورزشگاه بود. سعی کرده بودند جایگاه خوبی بسازند. نمایشگاه جالبی از صنایع دستی و تولیدات محلی هم دایر بود که بازدیدکنندگان زیادی به سود خود جلب می کرد. در آن جا انواع پوشاک و مواد خوراکی و زینت آلات و مواد ساختمانی دیده می شد. عسل خوشرنگ وا لبته شیرین پنجاب و ورس و کهمرد و روغن زرد ورس دهان هر بیننده را آب می انداخت. یک غرفه هم آش سنتی می پخت و آش خوران را هیجان زده می کرد. کسانی که در کابل و دیگر جاها در به در به دنبال نمد لیگان بودند به راحتی می توانستند نمد های خوشرنگ و با کیفیت ورسی را در این نمایشگاه خریداری کنند. جوانهای عاشق هم در غرفه زیور آلات به دنبال هدیه سنتی برای دوست دخترهای شان بودند. افراد مسن و معتبر هم در غرفه های برک فروشان می پلکیدند تا برک دلخواه شان انتخاب کنند و یک چپن معتبری و گرم برایشان بدوزند. البته از یاد نبریم نیروی امنیتی خارجی را که تفنگ به دوش غرفه به غرفه می گشتند تا از صنایع دستی بامیان چیزی بخرند و یادگاری از این جا و این روزها برای خود داشته باشند.

جشنواره طی مراسم رسمی افتتاح شد. عنوان جشنواره «جشنواره راه ابریشم بامیان» بود و هیج پسنوند بین الملی نداشت. اما جالب است که سخنرانان از کشورهای مختلف بودند که هرکدام مترجم مخصوص به خود داشت و می شد به راحتی پیش خود مسابقه ای بین مترجمها برگزار کرد. به اندازه ای که سخنرانان قشنگ صحبت می کردند و ادا و اتوارشان جذاب بود، مترجمها ضعیف و حال گیر بودند. مترجمی که بهتر از دیگران حرف زد، نعیم کربلایی بود که ذاتاً فرد شوخ و خوش مشربی است و دوست دارد به جای نعیم کربلایی، مختصراً n.k گفته شود. N.k که دوست من هم هست، حرفهای «رابرت تلن» رییس بنیاد انکشافی آقا خان را با صدای بلند و لحن حماسی ترجمه کرد به این ترتیب خواست سخنان رئیسش را مهم تر جلوه دهد. .وقتی که پس از او ترجمانهای دیگر با تته پته ترجمه کردند، اهمیت n.k بیشتر معلوم شد. از شما چه پنهان، پس از محفل برای تشویق زنگی هم بهش زدم که از شادی بال در آورد و اصرار کرد که شبی مهمانش باشم. N.K و رابرت تلن با آقد بلندش خوش شانس بودند که وقت صحبت شان بلند گو قطع نشد. اما وقتی خانم کتلین نماینده اداره انکشافی نیوزلند سخنران می کرد، بلند گو قطع شد و حرفهایش در دهانش یخ زد. عده ای با صدای بلند خندیدند که نمی دانم برایش خوب شد یا بد. به نظرم بد نشد. خانم کتلین لحظاتی با مترجمش لبخند به لب و ساکت ایستاد تا بلکه بلندگو درست شود که نشد. وقتی سکوت طولانی شد آثار شرم در چهره خانم کتلین پیدا شد. برای این که از بی مضمونی بر آمده و کاری کرده باشد، شانه هایش را بالا انداخت و لبش و لوچه اش را پایین کشید. یعنی که عجب کاری! و لبخندش پر رنگ تر شد. با این کار گویا احساس راحتی کرد. بالاخره بلندگو درست شد و وقت جان کندن مترجم فرا رسید. اما وقتی که نوبت به خانم هرن سانگ، رئیس یونما رسید، بلند گو از کار افتاد و دیگر درست نشد تا این که خانم هرن سانگ مجبور شد با آن صدای مردانه اش بدون بلند گو حرف بزند. افراد فنی با دستپاچگی با امپلی فایر ور می رفتند تا هر چه زودتر نقص را رفع کنند که نمی شد. تازه وقتی هم صدای بلندگو در آمد چنان بی کیفیت بود که که سخنران آرزو کرد کاش درست نمی شد. در این موقع من که اعصابم به هم ریخته بود با خود می گفتم فولادی بیچاره با این وضع چه حالی داشته باشد. اما وقتی به طرفش نگاه کردم، دیدم داره لبخند می زند. نمی دانم با این کار خودش را تسلی می داد یا واقعا برایش مهم نبود. شاید از هوشیاریش بود که می خواست به رویش نیاورد. همان طور که در سخنرانی اش هوشیارانه این خرابی ها را به حساب محرومیت بامیان گذاشت و تازه چیزی هم طلبکار شد. فقط والی محترم خیلی خوش شانس بود که از همه زودتر سخنرانی کرده بود و بلندگو هنوز نفهمیده بود که می تواند خراب شود. اما دلهابسوزد به حال خواننده ها. وقتی آن وضعیت را می دیدند، خون خونشان را می خوردند. حق هم داشتند. صدا که نباشد پس چه برای شان می ماند؟ به هر حال آن روز با تمام شکوهی که داشت بدصدا به پایان رسید. هنرمندان نوازنده و خواننده هم از سرناعلاجی با همان وضعیت برنامه های شان را اجرا کردند. اما این وضعیت به تکنسین های صدا هشدار داد که حواس شان را جمع کنند و برای پنج روز آینده مشکل صدا را ریشه ای حل کنند. ما تماشاچی ها به کسی که سیستم صوت را آورده بود خیلی بد و بی راه گفتیم اما بعدا فهمیدیم تقصیر آنها نبوده بلکه برق زورش نمی رسیده. و حقیقتا روزهای بعد سیستم صوت مشکلش حل شد و به بهترین کیفیت از عهده کار برآمد.

از هنرمندان گفتم. لازم است بدانید که یکی از امتیازات این جشنواره، جمع شدن استوانه های موسیقی هزاره گی بود. چهره های برجسته ای که هر کدام به تنهایی سمبول موسیقی هزارگی است. استاد صفدر توکلی، همایون لعلی، سیدانور آزاد، میرچمن سلطانی، علی دریاب و عبدالوهاب ناصری. دیدن دسته جمعی آنها روی صحنه برای هر بیننده ای هیچان انگیز بود. به خصوص استاد توکلی که دنبوره با نام او پیوند خورده است. دیدن استاد توکلی که بهتر است همان صفدر توکلی بگوییم، حقیقتا هیجان انگیز است. مردی را که همگان تا به یاد دارند، صدایش را شنیده اند و با نامش آشنا هستند. از جمله چیزهایی که همگان با دیدن صفدر توکلی به آن اشاره می کنند جوان ماندن اوست. همه می گویند صفدر توکلی اصلا پیر نشده. بعضی ها با تعجب بیشتر می گویند، از چند سال پیش حتی جوانتر شده. نمی دانم ولله که چه حکمت است. می شود آدم جوان تر شود؟ اما چیزی که واقعیت دارد، این است که موی سر و بروت استاد هنوز سیاه است و به ندرت تارهای سفید می توان در آن یافت. خدا استاد توکلی را همیشه سلامت و جوان بدارد و جشم حسودان و بخیلان را هم کور کند. اما یک چیزی که ما را به پیری استاد باورمند می کند این است که دیگر آن صدا اعجازانگیزش نمانده. با این حال وقتی نام صفدر در بین باشد، شیرینی و طراوت هم همراهش هست. چنان که در طول شش روز جشنواره به اتفاق همراهانش آهنگهای گروهی و فردی زیبایی اجرا کرد. تعدادی از نوازندگان و خوانندکان جوان نیز در این جشنواره حضور پررنگ داشتند. حتی تعدادی نوآموز که فقط یک ماه می شد دنبوره به دست گرفته بودند با جرئت و جسارت روی صحنه آمدند و برنامه اجرا کردند.

برنامه روز سوم در بند امیر اجرا شد. وقتی که جشنواره با بندامیر ترکیب می شود، چه می شود! نام بند امیر با آن زیبایی و شکوهش دل هر کسی را آب می کند. حالا اگر جشنواره ای هم به آن افزوده شود، چه می شود؟ شربت اندر شربت. روز پنچشنبه و جمعه اختصاص یافته بود به بند امیر. روزهایی که زائران و مشتاقان از نقاط مختلف می آیند بی آن که جشنواره ای در کار باشد. حالا مشتاقان جشنواره هم به آنها اضافه شده بودند، معلوم بود که چه جمعیتی بود. در فصول دیگر اگر کسی به بند امیر برود جز خود کسی را نخواهد دید. حس خواهد کرد که بند امیر از تنهایی خسته می شود. و حقیقتا بند امیر از شدت تنهایی تا دیر وقت خود را در شولایی از برف می پیچد و دوست ندارد از خواب برخیزد. اما با آمدن بهار کم کم بر می خیزد و فصل تابستان که می رسد، به وجد می آید و شرشر آبش با صدای پای زایزان در هم می آمیزد و شور و شادی را هدیه می کند. صبح جمعه که از خواب برخاستم تعداد موترها برایم شگفت انگیز بود. صدها موتر در گوشه و کنار پارک شده بودند. این موترها نشان از زایران بی شمار و علاقه مندان جشنواره بود. بند امیر میدان مسابقه بود. مسابقه ورزش های محلی. کشتی گیری، ریسمان کشی، سنگ اندازی، ماچوک سواری و در نهایت بزگشی. تیم های مختلفی از نقاط مختلف آمده بودند تا توان خود را به نمایش بگذارند. والی هم از بامیان کوبیده آمده بود. آفرین با این والی که به این مسایل اهمیت می دهد و همه جا شخصا حاضر می شود. مسابقات در میان شور و شوق حاضران برگزار شد. ما مردم که جزء آدمهای مهم بودیم، روی چوکی نشسته بودیم و بقیه روی زمین. عسکرهای زیادی برای برقراری نظم و امنیت میان میدان بودند که خودشان بیشتر مزاحم بودند. کمی که مردم را این طرف و آن طرف هل دادند خود جذب برنامه شدند و راحت روی زمین چهارزانو نشستند و مات و مبهوت برنامه ها شدند. قومندان شان هم نشست و محو تماشا شد. چرا نشوند؟ مگر آنها آدم نیستند؟ مگر آنها ذوق ندارند؟ وقتی امنیت هست و مردم راحت نشسته تماشا می کنند، چه ضرور که خود را از تماشای جشن محروم نگه دارند. پس همان به که آنها هم مبایل های شان را در بیاورند و مثل دیگران فیلم بگیرند و بعدا با افتخار به رفقا یا خانواده شان بگوید که ما هم در آن جشن بودیم و فلانی ها را دیدیم.

ما که چیزی نمی فهمیم ولی با امنیتی که در ولایت بامیان حاکم است، وجود این همه نیروی امنیتی حقیقتا ضرورت ندارد. مگر این که بودن نظامی های تفنگ به دست در هر جای عمومی یک رسم باشد. یا این که نظامی ها به این بهانه بخواهند از نعمت شرکت در مراسم بهره مند شوند. به هر حال امنیتی که در بامیان احساس می شود شاید بیشتر از هر ولایتی باشد. مردم با خیال راحت دست زن و بچه های شان را می گیرند و هر جا خواسته باشند می روند و در هر محفل و مراسمی که بخواهند شرکت می کنند. حتی نیروهای خارجی از امنیت این ولایت نه تنها احساس آرامش می کنند که لذت می برند. هر روز می بینیم که سر و کله شان در محل براگزاری جشنواره پیدا می شود و از دیدن برنامه هایی که اجرا می شود و نیز دیدن مردمی که با آرامش به شادی می پردازند لذت می برند. این در حالی است که در دیگر جاها آنها نمی توانند از تانکهای شان بیرون بیایند. جالب است بدانید که آنها در این جشنواره صرفا تماچی نبودند. در بند امیر در مسابقه ریسمان کشی برای ابراز دوستی، نیرویهای پی آر تی با تیم منتخب ولایت بامیان مسابقه ریسمان کشی دادند. آدمهای قد بلند و درشت هیکل در مقابل آدمهای کم جان. چقدر ما خوشحال بودیم که دو نفر درشت هیکل در تیم بامیانیها هستند که شاید بتوانند کاری از پیش ببرند. ولی از پیش نبردند و خارجی ها دور اول مسابقه را بردند. دور دوم عرق ملی و غیرت افغانی افغانها تحریک شد و همه دست به دست هم دادند و با تقلب مردانه ای خارجی های کافر را شکست دادند. خارجی ها البته فهمیدند ولی به روی خود نیاوردند. گذاشتند که افغانها خوش باشند. پس نتیجه بدون چون و چرا مساوی شد. جالب تر از این گذشت پی آر تی، اعتماد آنها به بامیانی ها بود. وقت مسابقه تفنگهای شان را از شانه گرفتند و بی هیچ هراسی پیش روی مردم گذاشتند و خود به مسابقه مشغول شدند؛ گویا هیچ قصه ای از جنگ و حمله های انتحاری نشنیده اند. حالا این قصه را اگر نیروی های آی ساف که در دیگر منطق حضور دارند، بشنوند، چه خیال می کنند؟ حتماً افسانه به نظرشان می رسد. کاش همه جا بامیان باشد!

روز بعدش در «دشت شاه» مسابقه بزکشی برگزار شد. بازی خشن و هیجان انگیز. با توجه به این که این حوض شاه از مناطق مسکونی بسیار دور است، تصور نمی شد جمعیت زیادی بیاید. اما جمعیت باورنکردنی که آمده بود نشان می داد که مردم چقدر نیاز به شادی دارند. تپه های اطراف پر بود از موترهایی که نفس زنان از راههای دور آمده بودند تا سواریهای شان از برکت جشن وشادی بهره مند شوند. چقدر مردم پیاده و خرسوار از دور و نزدیک آمده بودند. وقتی شوق باشد راه دوری نمی کند. خدا خیر ندهد کسانی را که شور و شوق را از مردم می گیرند. مسابقه هنوز شروع نشده بود که معاون نمایندۀ خاص سرمنشی سازمان ملل با همراهانش رسیدند. او با بالگرد آمده بود تا کلکسیون وسایل نقلیه تکمیل شود. حالا او بود که بی هیج سلاح و محافظی همراه تعدادی از خانمهای همراه که نمی دانم خبرنگار بودند چه بودند لا به لای جمعیت می گشتند و از دیدن این فضایی که حتماً برای شان متفاوت بود لذت می بردند. عشقش این بود که در این فضای امن، کودکان را پیدا کند و همراه شان عکس بگیرد و سوالاتی بپرسد. وقتی مسابقه شروع شد، نیروهای پی آر تی بیش از دیگران مفتون مسابقه شدند. تنفگها به دوش و دوربین ها به دست، می کوشیدند جمعیت را پشت سرگذاشته به میدان نزدیک تر شوند تا بتوانند عکس های بهتری بگیرند، گو این که آنها نظامی نیستند بل گردشگرانی اند که برای تماشا و خوشگذارنی آمده اند.

من مسابقه بزکشی را در مزارشریف دیده بودم، ولی این مسابقه برایم جالب تر بود. در مزارشریف آن قدر اسپ و سوارکار زیاد است که میدان پر می شود و آدم خوب نمی فهمد چه به چه است. اما این جا دو تیم پانزده نفری با هم مسابقه می دادند. خوب فهمیده می شد چه اتفاقاتی دارد می افتد. آدم خوب می توانست حس بگیرد و طرفدار تیمی شود و هیچان ابراز کند. برای من هم مسابقه تماشایی بود و هم هیجان مردمی که هر کدام طرفدار تیمی بودند و با صدای بلند سوارکاران شان را تشویق می کردند. نامی که بیش از دیگران در اطراف من گرفته می شد «مدل» بود. مدل در بیرق زدن خیلی ماهر بود. وقتی که او بز را به سوی بیرق می برد صدای «آفرین مدل» گوشم را پر می کرد. من هم کم کم به او علاقه مند شدم و دوست داشتم او بز را بگیرد تا با هم دستان مان را بالا ببریم و صدا بزنیم «مدل!» دو تا داور از هر طرف هم بودند که سواره قضاوت می کردند. خیلی وقتها آنها با اسپهای شان سر راه سوارکاران قرار می گرفتند و مزاحمت ایجاد می کردند. از جمله مزاحمین یک سگ بود که بوی لاشه را شنیده بود و به میدان آمده بود. خوشحال بود که یک لاشه مف و مجانی روی دشت است. تا می خواست به آن نزدیک شود لشکری از سوارکار می ریختند و زودتر از او لاشه می ربودند و او با حرص و ولع فقط لب می لیسید. گاهی هم سر راه اسپهای خشمگین برابر می شد که حاضر بود کشته شود ولی کنار نرود.

پس از مسابقه بزگشی که به برد تیم کوت سادات انجامید، مسابقه یرغه دوانی و دو هم برگزار شد که هیجان زیادی را خلق کرد. آن وقت جوایز اهدا شد و ما خوشحال و راضی سوار موتر شده به سوی بامیان حرکت کردیم. در راه که گرسنگی بر ما غلبه کرده بود، به هر هوتلی که می رفتیم، نان نداشت. فقط نان و ماستی در یک هوتل پیدا شد که تا خواستیم ناز و نوز کنیم، هوتل دار غر زد که چهار پنج نان بیشتر نمانده که اگر نمی خواهید بدهیم به مسافرین بعدی. تا ما سایه مسافران بعدی را دیدیم، ترس از گرسنه ماندن بر ما مستولی شد و با قاطعیت اعلام کردیم که می خوریم. وقتی مسافران بعدی می آمدند و ناکام بر می گشتند، ماست به شدت به دهان مان مزه می داد و احساس خوشبختی بسیار می کردیم. به همان اندازه که ما احساس خوشبختی می کردیم، هوتل دار احساس بدبختی می کرد. مسافران دم به دم با جیب های پرپول می آمدند و زار و زنده بر می گشتند. چند گروه که آمدند و نان نخورده رفتند، آه از نهاد هوتل دار برآمد و با اوقات تلخی اعتراف کرد که چه اشتباه کرده که فلان قدر برنج و گوشت نپخته و الا تا حالا همه تمام می شد. برای این که به غمش شریک شده باشیم، پرسیدیم که چرا امروز مسافر این قدر زیاد است. مغبونانه گفت امروز بند امیر جشن بوده. گفتیم مگر خبر نداشتی، گفت خبر داشتم ولی باور نمی کردم این قدر نفر شرکت کنند.

بخش اول برنامه های پنجمین روز تجلیل از دو نفری بود که برای حفظ و احیای فرهنگ مردم هزاره کار کرد بودند. یعنی صفدر توکلی و من. برنامه در ساختمان میراث فرهنگی بامیان برگزار شده بود.من از این حسن انتخاب جا راضی بودم. ترسم این بود که نکند در ورزشگاه پیش خلق الله برگزار شود و حوصله همه را سر ببرد. اما آن جا خوب بود. تعدادی افراد خاصی دعوت شده بودند. کسانی که حوصله شنیدن افاضات ما را داشتند. چهار صندلی جداگانه در صدر محفل گذاشته بودند که جای ما تجلیل شوندگان و والی و رئیس اطلاعت و فرهنگ بود. از این بابت سخت احساس اهمیت کردیم. قرار بر این بود که دوست و همکار دیرینه ام علی پیام که مرا حتما خیلی می شناسد، بیاید و در فضایل من سخن براند که به دلیل گرفتاری کاری نیامد و فضایل من متاسفانه ناگفته ماند.

برنامه با سخنان آقای اکبری رئیس اطلاعت فرهنگ شروع شد و با خاطرات استاد توکلی از نیم قرن نوازندگی اش ادامه یافت و بعدش من از اهمیت فرهنگ بومی سخن راندم و در آخر والی از ما تعریف و تمجید کرد و لوح تقدیر و تحفه به دست مبارک تقدیم مان کرد. من که در این چند روز والی را همیشه در صحنه دیده بودم، حضورش را در اکثر برنامه ها دلیل اهمیت دادن او به کارهای فرهنگی دانستم و از این بابت در سخنرانی خود لب به ستایشش گشودم تا رسم بومی مدح زمامداران هم احیا شده باشد. بعد از آن که تجلیل شدیم و اهمیت ما بیش از پیش آشکار شد، همه ریختند تا با ما عکس یادگاری بگیرند که افتخار دادیم و عکسها گرفتیم و با خبرنگاران چندی که در کمین فرصت بودند نیز مصاحبات فرمودیم. بعد با دست پر و ارضا شده رفتیم ورزشگاه که چه هیاهو و بزن بزنی است. بیش از صد نفر در قالب دوازده تیم از ده ولایت کشور آمده بودند و مسابقه می دادند. لحظه ای از پشت گردن تماشاچیان مشتاق بزن بزن ها را تماشا کردم تا این که مسابقه تمام شد و وقت اعلام نتایج و اعطای تقدیرنامه ها رسید. باز والی از راه رسید و محفل سنگین و رنگین شد و مراسم اعطای مدال ها شروع شد. ابتدا شیهان حیدری رئیس فدراسیون رشته ورزشی نیو فول کنتک به والی صاحب به خاطر قدردانی از درایت و تلاشش در حفظ امنیت و بازسازی بامیان یک مدال طلا داد. پس از آن والی به قهرمانان مدال اعطا کرد.

روز آخر هم اختتامیه بود، مقامات آمده بودند. اما والی همیشه در صحنه نرسید و به جایش معاونش آمد. سخنرانی شد و هر کس خرسندی خود را از برگزاری موفقیت آمیز جشنواره ابراز کردند و وعده برگزاری جشن های بهتری در فرصت های بعدی دادند. آن وقت نوبت موسیقی رسید که با شکوه تمام اجرا شد و مردم که آخرین لحظه های جشنواره را می گذراند زدند به سیم آخر و تا می توانستند کف زدند و رقصیدند. این آخرین فرصت بود. باید خوب استفاده می کردند.

واقعا مردمی که سالها اندوه و مصیبت دیده اند، استحقاق بیشتری برای شادی دارند. شادی تنها مال دیگران نیست. ما نیز سهمی داریم. شایسته است به دست اندرکاران این جشنواره درود بی پایان فرستاد که حد اقل برای چند روز شادی به مردم هدیه کردند. کاش همه جا بامیان باشد!

In this article

Join the Conversation

2 comments

  1. hussain naseri پاسخ

    zenda bashen doste aziz
    omed war astom k bare hamesha ae kara aedama beden arozoe mowafaqeyad darom bare hamage tan

  2. Atiq پاسخ

    بسیار گزارش کامل و لذت بخش بود نویسند عزیز !واقعا کاش همه جا بامیان می‌‌بود !