اشک بابه مزاری؛ روایت زخم افشار است

نویسنده: عزیز رویش

افشار نقطه‌ عطف مهمی در تاریخ سیاسی معاصر افغانستان است. قضیه‌ی افشار، تنها ضرورت بازخوانی روابط هزاره‌ها و تاجک‌ها را مطرح نمی‌کند، بلکه روابط هزاره‌ها و پشتون‌ها، و هزاره‌ها با سایر اقشار اجتماعی در درون لایه‌ی شیعی را نیز مورد توجه قرار می‌دهد. به نظر می‌رسد که گذشت زمان، فرصت و امکان بازخوانی دقیق‌تر و منصفانه‌تر مسایل مرتبط با افشار را نیز بیشتر ساخته است.

عده‌ی زیادی هستند که از پرداختن به قصه‌ی افشار ابا می‌ورزند. در یک نگاه، شاید این اباورزیدن طبیعی باشد و باید نسبت به آن تأمل کرد. گویا هنوز هم ظرفیت جامعه‌ی افغانی به آن حدی نرسیده است که حوادث تاریخی را در ظرف زمانی – مکانی و با توجه به شرایط و الزامات خاص آنها بررسی کند. این هراس وجود دارد که بازخوانی یک حادثه‌ی تلخ در تاریخ عقده‌هایی را دامن خواهد زد که به تکرار آن حادثه و تلخی‌های آن خواهد افزود. مثلاً گفته می‌شود که مسأله‌ی افشار به خودی خود پای احمد شاه مسعود و شورای نظار را به میان می‌کشد و پرداختن به نقش احمد شاه مسعود و شورای نظار در قضیه‌ی افشار، روابط سیاسی هزاره‌ها و تاجیک‌ها، یا حد اقل هزاره‌ها و پنجشیری‌ها را متأثر می‌سازد. به همین گونه است نقش “سید”هایی که در حادثه‌ی افشار دخیل بودند و گفته می‌شود که سخن گفتن از افشار، زخم خون‌چکان در روابط درون اجتماعی شیعه‌ها را تازه می‌کند و باعث می‌شود که شقه‌بندی بیشتری در درون این جامعه به وجود بیاید که به هیچ صورت به نفع نیست.

این استدلال‌ها را نمی‌شود نادیده گرفت. اما خوب است موضوع را از زاویه‌ای دیگر نیز نگاه کنیم: اگر از حادثه‌ی افشار یاد نکنیم، آیا مشکلی که از ناحیه‌ی آن در روابط اجتماعی ما پدید آمده است، حل می‌شود؟

می‌گویند که کار احزاب را با سرنوشت و قضاوت عامه‌ی مردم خلط نکنیم. حزب وحدت را مجزا از هزاره‌ها بدانیم، طالبان و حزب اسلامی را مجزا از پشتون‌ها، شورای نظار را مجزا از تاجیک‌ها، و جنبش ملی اسلامی را مجزا از ازبک‌ها. این سخن، به همان میزان که از یک نگاهِ توأم با حسن‌نیت، فاقد عیب و ایراد باشد، در عالم واقع، با تجربه‌های سیاسی ملت افغانستان انطباق ندارد. سرنوشت و کارکرد این احزاب، برخلاف احزاب جوامع مدنی، از ساختار قبیلوی افغانستان متأثر است. از پیروزی آنها، هزاران خانواده، بدون اینکه تعریف خاصی داشته باشند، خوشحالی می‌کنند، و از شکست و ضعف شان، بدون اینکه دلیلش را بگویند، دچار دل‌تنگی می‌شوند.

وانگهی، قضیه‌ای مثل قضیه‌ی افشار در زمانی اتفاق افتاد که جنگ‌های تنظیمی صبغه‌ی اتنیکی قومی گرفته بودند. اگر احزاب روپوش قومی را هم بر جنگ و تضادهای خود کش کردند، عواملی را در درون جامعه‌ی افغانی داشتند که با این عمل شان هماهنگی می‌کرد. در غیر آن، ممکن نبود که حوادث به آن شدت و گستردگی سراسر جامعه را بپوشاند.

با گفتن اینکه شورای نظار و عملکرد آن به جامعه‌ی تاجیک ارتباط می‌گیرد یا نه، سوال افشار پاسخ نمی‌یابد؛ همچنانکه با چشم‌پوشی بر قضیه‌ی افشار و سخن نگفتن از آن، نمی‌توان واقعیت قضیه‌ی افشار را کتمان کرد و از دل تاریخ محو نمود. بالاخره، در افشار، در روز ۲۲ دلو ۱۳۷۱، از ساعت ۴ صبح الی ختم ماجرا حوادثی اتفاق افتاد که اثرات عینی و بیرونی داشت: حمله شد، جنگ شد، افرادی به قتل رسیدند، افرادی مورد تجاوز قرار گرفتند، افرادی آواره شدند، افرادی عزیزان خود را از دست دادند، افرادی از خانه و اموال و امکانات خود محروم شدند، … اینها همه قضایایی بودند که اتفاق افتادند و اکنون اگر ما از آنها چشم‌پوشی کنیم، در تغییر این واقعیت‌ها کمکی نخواهد کرد.

راه دیگر این است که بگذاریم از این مسایل به طور صریح سخن گفته شود؛ زیرا تجربه نشان داده است که از مسایل سیاسی و اجتماعی هر چه زودتر و بیشتر گفته شود، امکان غلبه کردن بر تلخی‌های آنان و دریافت راه عبور سالم‌تر از آنها بیشتر می‌شود. خوب است بر صحت گفته‌ها زیاد تأکید نکنیم. دقیق بودن آنها را نیز عجالتاً بگذاریم بر عهده‌ی خود راویان و قضاوت مردم. مهم این است که پرده‌های قضیه‌ی افشار و تمام قضایای دیگری که در سه دهه‌ی اخیر کشور روی داده اند، کنار زده شود تا پشت ماجرا اندکی دقیق‌تر و شفاف‌تر خوانده شود.

فراموش نکنیم که راویان حادثه، با گذشت هر روز، کمتر می‌شوند: یا می‌میرند یا پیر و ناتوان می‌شوند و حافظه‌ی آنها برای بازگویی دقیق حوادث یاری نمی‌کند. منابع دیگری که این حوادث را بازگو کنند، جای راویان دست اول را پر نمی‌کند. افراد دست دوم و دست سوم یا شهادت می‌دهند، یا تفسیر می‌کنند، اما زبان کسانی که در ماجرا دخیل اند، باید بیشتر باز شود تا مجال برای قضاوت‌های منصفانه‌تر بیشتر شود.

به نظر می‌رسد بابه مزاری در بازگویی حوادث استثنای قابل پیروی بود. او تقریباً از معدود چهره‌های سیاسی افغانستان بود که در زمان رهبری و مدیریت سیاسی خود، هر آنچه را در حوزه‌ی رهبری و مدیریت خود داشت با زبان ساده و صریح با مردم در میان می‌گذاشت. گویا یکی از رازهای موفقیت او در رهبری و مدیریت سیاسی‌اش نیز همین بود که چیزی را از مردم و مخاطبان خود پنهان نمی‌کرد و هر چه را برای گفتن داشت، صریح و بی‌پرده بر زبان می‌راند.

***

با سخن گفتن در مورد افشار، در قدم اول به یک نکته‌ی مهم توجه خواهیم کرد: قضیه‌ی افشار تنها به «جنایت‌های شورای نظار و سیاف» یا «خیانت سید انوری و سید هادی» و خاینان دیگر از جامعه‌ی هزاره و شیعه خلاصه نمی‌شود. به نظر می‌رسد پرداختن همه‌جانبه به قضیه‌ی افشار از شدت «جنایت» و «خیانت» این عناصر نیز کم خواهد کرد.

در مورد قضیه‌ی افشار باید از طرح سوال شروع کرد. به نظر می‌رسد حرف‌های زیادی که در مورد افشار گفته شده اند، پاسخ سوالات مقدر اند، یعنی سوالات در ذهن مورد پذیرش واقع شده و به همان سیاق، پاسخ برای آنها تدارک یافته است. سوالات زیادی وجود دارند که هنوز مطرح نشده اند. مثلاً:

اولین سوالی که باید مطرح شود این است که چرا عاملان فاجعه‌ی افشار آنچنان هولناک و بی‌پروا عمل کردند و به عواقب عمل خود بی‌اعتنا ماندند؟

سوال دوم این است که چرا حزب وحدت، با آنهمه قدرت و نیرویی که داشت، در افشار آنچنان راحت و آسان شکست خورد و میدان خالی کرد؟

سوال سوم این است که چرا در حادثه‌ی افشار مردم به حمایت حزب وحدت و به خصوص بابه مزاری بیرون نشدند و گویا اشک و بُغض بابه مزاری دو روز بعد از حادثه نیز به نحوی با همین بی‌پناهی و تنهایی‌اش در بین مردم ارتباط داشت؟

سوال چهارم این است که چرا شورای نظار بعد از موفقیت عمل در افشار از پیشروی به سوی سایر مناطق غرب کابل خودداری کرد و نیروهایش به ادامه‌ی جنایت در افشار بسنده کردند و برای محو کامل حزب وحدت تلاش به خرج ندادند؟

به همین ترتیب، سوال دیگر نیز این است که حادثه‌ی افشار چه تکانه‌ای ایجاد کرد که بابه مزاری، و به تبع او اکثر هزاره‌ها، بر «سه باور تاریخی» خود تجدید نظر کردند و به خصوص در روابط خود با پشتون‌ها و تاجک‌ها به یک چرخش عظیم روی آوردند؟

به نظر می‌رسد طرح این سوال‌ها آسان‌تر از جستجوی پاسخ برای آنهاست. یکی از دلایل شاید این باشد که تا کنون به غیر از هزاره‌ها هیچ جانبی دیگر، به مسأله‌ی افشار به طور مشروح نپرداخته است. مثلاً شورای نظار حتی یک برگ هم انتشار نداده است که بگوید روایت او از افشار چیست و در این حادثه‌ از آن سوی خط چه چیزهایی اند که ناگفته باقی مانده و هنوز کسی به آنها توجه نکرده است. ادعاهایی از این دست که «هزاره‌ها جنایت کرده اند» یا «مزاری جنایت‌کار است» و امثال آن، پاسخ سوال افشار نیست. هزاره‌ها می‌خواهند بدانند که اگر قرار باشد از افشار عبور کنند، روایت شورای نظار از این حادثه چیست و رهبران این گروه، برای ارتکاب آنچه در افشار صورت دادند، چه گفتنی‌های خاصی دارند.

سید هادی و سید انوری و سید بلیغ و آیت الله محسنی نیز هنوز چیز خاصی در باره‌ی افشار نگفته اند. مثلاً بابه مزاری به صراحت از سیدهادی و سید انوری یاد کرد که در قضیه‌ی افشار دست داشته اند و یا از نامه‌ی سید بلیغ یاد کرد که گویا فتح افشار را «فتح المبین» لقب داده و برای سید انوری تبریک گفته است، اما خود این اشخاص حتی یک کلمه هم به طور رسمی نگفته اند که آیا این اتهامات واقعیت داشته یا نه. فحش و دشنام به بابه مزاری از زبان اینها نیز پاسخ افشار نیست. هزاره‌ها می‌خواهند بدانند که برای اعتماد دوباره به این آقایان گذشته‌ی تاریخی آنان را چگونه بررسی و قضاوت کنند. این کار امکان‌پذیر نیست مگر اینکه روایت حادثه از زبان خود آنان نیز گفته شود.

سکوت شورای نظار و شیعیانی که در حادثه دست داشته اند، نه تنها هیچ مشکل را حل نمی‌کند، چه بسا که مشکل را پیچیده‌تر هم خواهد ساخت. قضاوت‌های تاریخی در جریان زمان شکل می‌گیرند و در جریان زمان به باور عمومی نیز تبدیل می‌شوند. شیعه‌ها برای محکومیت یزید و معاویه آنچنان حرف زدند و آنچنان از گوشه و پهنای آن مسایل را کاویدند که امروز هر چه مدافعان عقل‌گرای یزید و معاویه تلاش می‌کنند، از محکومیت تاریخی یزید و معاویه و یا از حقانیت حسین و یاران او کاسته نمی‌توانند. یکی از دلایل آن این است که شیعه‌ها روایت خود از حادثه‌ی عاشورا را به تکرار و به گونه‌های مختلف بازگو کردند اما یزیدیان این کار را نکردند – یا نتوانستند.

هزاره‌ها بخواهی نخواهی از افشار سخن می‌گویند. باز هم به تعبیر بابه مزاری، چه ما با تاجیک‌ها یا شورای نظار یا جمعیت اسلامی دوست باشیم یا نباشیم، از افشار سخن می‌گوییم و باید بگوییم. باز هم به تعبیر بابه مزاری، سخن گفتن از درد و رنج یک ملت معنایش دشمنی با کسی نیست. اگر چنین باشد پس ما از ظلم و ستمی که در حق ما رفته است هیچ چیز نباید بگوییم در صورتی که ما مظلوم بوده ایم و هنوز هم از زیر شلاق مظلومیت بیرون نیامده ایم.

***

به نظر می‌رسد برای دفاع از شورای نظار و سیدهادی چیزی برای گفتن وجود ندارد. حد اقل من در این زمینه چیزی ندارم که عرضه کنم. روایت جنایت و خیانت در افشار نیز تکرار کردنی نیست. افشار هنوز هم ویرانه و مخروبه‌ای است که می‌تواند حکایت خود را بیان کند. قربانیان افشار نیز با صد زبان در سخن اند تا بگویند که در آن شب، و پس از آن شب، و در طول یک هفته محاصره‌ی کامل، در آن کوچه‌ها و دخمه‌های هولناک چه گذشت.

من سخنم را از اشک بابه مزاری شروع می‌کنم که بگویم بخشی از درد مزاری در درون او بود که تنها در صورت یک بُغض و چند قطره اشک بیرون زد. این اشک روایتی از تاریخ است که اگر کاویده شود، درک فاجعه‌ی افشار هم آگاه‌کننده‌تر خواهد شد و هم لایه‌های دیگر خود را نشان خواهد داد.

بابه مزاری از ضعف نگریست. اما دردی درونش را می‌پیچید که جز گریه و اشک درمانش نبود. این درد در جسم او نبود. در روح و روانش بود. خیلی‌ها گواهی می‌دهند که در شب و روزهای بعد از افشار بابه مزاری از سخن مانده بود. هر کسی هر چیزی داشت که بگوید، اما او ساکت‌تر از همیشه بود. حتی روزی که قضوی امان‌نامه‌ی آیت‌الله محسنی را برای آیت الله محقق کابلی و سایر رهبران حزب وحدت آورد، باز هم همه جوش می‌زدند که بروند و تسلیم شوند و بگویند که بس است، اما او تنها و آرام نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت و تنها اجازه داد که بروند و هر کاری می‌کنند بکنند که «شورای نظار تنها به او کار دارد و دیگران را آسیبی نمی‌رساند».

بابه مزاری از کدام درد می‌پیچید؟

فکر می‌کنم قضیه تا حدی زیاد به جنگ اول شورای نظار با حزب وحدت بر می‌گردد. برای این جنگ، نه بابه مزاری به عنوان یک فرد آمادگی داشت و نه هزاره‌ها به عنوان یک جامعه. بابه مزاری از لحاظ سیاسی مواضع احمدشاه مسعود و شیوه‌ی حکمروایی او را نمی‌پذیرفت و مسعود را انحصارطلب می‌دانست و شیوه‌ی رفتار سیاسی او را برای افغانستان فاجعه قلمداد می‌کرد. این یک موضع سیاسی بود و بابه مزاری این موضع را به عنوان رهبر یک حزب سیاسی حق خود می‌دانست و معتقد بود که «اگر یک حزب سیاسی موضع نداشته باشد حزب نیست، مرده است». اما این موضع به هیچ صورت به معنای آن نبود که بابه مزاری و هزاره‌ها خود را در یک جبهه‌ی نظامی آشکار در برابر تاجیک‌ها و شورای نظار احساس کنند.

جرقه‌ی جنگ با شورای نظار درست مانند سایر جنگ‌های کابل افروخته شد. نیروهای مربوط به سید منصور نادری و شورای نظار در اطراف تایمنی و حومه‌ی کارته پروان با هم درگیر شدند. افراد مربوط سید منصور نادری از هزاره‌های اسماعیلیه بودند که اکثراً در نواحی اطراف تایمنی در مرکز کابل با هزاره‌های شیعه و سنی یکجا بود و باش داشتند و تفکیک آنها از لحاظ قیافه و شکل ظاهری ناممکن بود.

وقتی جنگ در گرفت، نیروهای هر دو طرف شروع کردند به گروگان‌گیری مردمان بی‌دفاع که از کوچه و خیابان عبور می‌کردند. این هم گویا یکی دیگر از سنت‌های غالب در جنگ‌های کابل بود که خصوصیت قبیلوی بودن خود را به طور آشکار نمایان می‌ساخت. افراد هویت مستقلی نداشتند و متعلق به «قبیله» بودند و به انتساب همین پیوند، از تمام آنچه به قبیله راجع می‌شد، برخوردار می‌شدند. نیروهای سید منصور شروع کردند به گرفتاری هر کسی که به نظر شان تاجک و پنجشیری بود و نیروهای شورای نظار هم بالمقابل هر چه هزاره به چشم شان می‌خورد، به عنوان طرفداران سید منصور نادری به اسارت گرفتند(۱). با این وضعیت، نیروهای نظامی حزب وحدت که در منطقه‌ی تایمنی و وزیرآباد پایگاه‌های نیرومندی داشتند، داخل ماجرا شدند و جنگ به زودی از خط شورای نظار با فرقه‌ی هشتاد اسماعیلی، به خط شورای نظار با حزب وحدت انتقال یافت.

هنوز برای مهار جنگ در تایمنی و وزیرآباد کاری صورت نگرفته بود که دامنه‌ی جنگ به چنداول کشیده شد که منطقه‌ای محصور و دورافتاده در دامنه‌ی کوه شیردروازه بود. جنگ چنداول، جنگ را در تمام نقاط غرب و جنوب غرب کابل شعله‌ور ساخت. نیروهای حزب وحدت با نیروهای شورای نظار در مناطق اطراف سیلوی افشار درگیر شدند و در ظرف چند ساعت سیلو و اطراف آن از تصرف نیروهای شورای نظار بیرون آمد.

کسانی که از جنگ اول حزب وحدت با شورای نظار خاطره‌هایی دارند، به یاد خواهند آورد که نیروهای حزب وحدت در این جنگ، در واقع دو نبرد را به طور همزمان تجربه می‌کردند: یکی نبرد با نیروهای شورای نظار، و یکی هم نبرد با خود و باورهای خود. در تمام خطوط و در میان تمام نیروها این بحث مطرح بود که این جنگ چرا پیش آمد و چه وقت خاموش می‌شود.

آنچه در چنداول اتفاق افتاد، سوال جنگ با شورای نظار و تاجک‌ها را پیچیده‌تر ساخت. تعبیراتی از قبیل «درمسال هزاره‌ها»(۲) در این جنگ غیرقابل قبول بود. پنج روز تمام چنداول با پیشرفته‌ترین و خطرناک‌ترین سلاح‌های باقی‌مانده از حاکمیت داکتر نجیب الله در هم کوبیده شد و این منطقه‌ی مسکونی در بین گرد و غبار و انفجار و دود و آتش گم بود.

جنگ چنداول و اطراف تایمنی و وزیرآباد و گردنه‌ی باغ بالا هنوز ادامه داشت که نیروهای جنرال دوستم و شورای نظار در مسیر میدان‌هوایی با هم درگیر شدند. آن زمان نیروهای جنرال دوستم از ابهت ترسناکی برخوردار بودند. نیروهای شورای نظار نیز در اولین ساعات تمام خطوط جنگی خود را از دست داده و مناطق وسیعی از شهر را برای نیروهای جنرال دوستم تخلیه کردند. نیروهای جنرال دوستم از مسیر جاده‌ی میوند تا نزدیکی پل آرتل پیشروی کردند و از حزب وحدت خواستند که نیروهای خود را از مسیر دهمزنگ به چنداول وصل کنند. حزب وحدت نیز به نیروهای خود فرمان حرکت داد و هزاران تن از نظامیان این حزب در دهمزنگ تجمع کردند، اما با مخالفت شیرحسین مسلمی که فرمانده گارنیزیون شهری حزب وحدت بود، مواجه شدند و از پیشروی باز ماندند. مسلمی معتقد بود که با این عمل، کمونیست‌ها بر مجاهدین پیروز می‌شوند(۳).

اشک بابه مزاری بعد از افشار نیز گوشه‌ای از همین حکایت را بازگو می‌کند. او از یک جانب نمی‌توانست قبول کند که شورای نظار در چنداول چه کرد و در افشار چه کرد؛ از جانبی دیگر نمی‌توانست بپذیرد که نیروهایی در درون جامعه‌اش تا چه حد کار کرده بودند که او در میان مردمش بیگانه شده بود و حرفش را کسی درک نمی‌کرد. من در بخش‌های بعدی این نوشته، این گره را اندکی بیشتر باز خواهم کرد.

درگیری نیروهای جنرال دوستم و شورای نظار، به هر حال، باعث شد که آتش بس فوری در تمام خطوط جنگی برقرار شود. دو روز بعد از ختم جنگ، من و نصرالله پیک همراه با هیأتی که سید حسین انوری و داکتر عبدالرحمن و سید مصطفی کاظمی نیز در جمع آن حضور داشتند به چنداول رفتیم و آنچه در آنجا به چشم می‌خورد، برای همه تکان‌دهنده بود، از جمله برای داکتر عبدالرحمن. سید حسین انوری نیز بدترین واکنش مردم را در برابر خود شاهد شد که شاید برای او از آن جنس اولین تجربه بوده باشد. چنداول به مکان ماتم هزاره‌ها و شیعه‌ها تبدیل شده بود، اما اولین گره را در روابط هزاره‌ها و تاجک‌ها نیز نشان‌دهی می‌کرد.

***

جنگ اول با شورای نظار پایان یافت. اما همین جنگ زخم عمیقی را در روابط هزاره‌ها و تاجیک‌ها ایجاد کرد که رفته رفته التیام آن برای هر دو طرف دشوار شد. شورای نظار از تمام زبان‌های تبلیغی خود به شمول رادیو تلویزیون کابل، حزب وحدت و بابه مزاری را با الفاظ “جنگ‌طلب”، “آشوب‌گر”، “جنایت‌کار” و “خون آشام” مورد حمله قرار داد و بابه مزاری نیز در سخنرانی‌ای که بلافاصله پس از ختم جنگ در تاریخ ۱۵ جدی ۱۳۷۳ ایراد کرد مسعود را به نقض تعهدات وی با هزاره‌ها و حزب وحدت متهم نمود. بابه مزاری گفت که حزب وحدت بر اساس مشترکات تاریخی با مسعود ارتباط گرفته و توافق جبل‌السراج را در ۱۵ ماده به امضا رسانیده است، اما مسعود از ورود نیروهای حزب وحدت به کابل جلوگیری کرده، در جریان کشته شدن فرماندهان حزب وحدت در میدان شهر به این حزب کمک نکرده، و در جریان جنگ اخیر نیز برای حکمتیار پیغام داده که با شورای نظار متحد شود چون «منافقین (هزاره‌ها) با ملحدین (نیروهای جنرال دوستم) یکجا شده و با اسلام می‌جنگند.»(۴)

با اینهم، حزب وحدت رابطه‌ی خود را با حکومت آقای ربانی همچنان ادامه داد. این حزب خواسته‌هایی داشت که از حکومت ربانی تقاضا می‌کرد آنها را به رسمیت بشناسد و قبول کند. مهم‌ترین بخش این خواسته‌ها رسمیت مذهب تشیع، مشارکت در تصمیم‌گیری‌های سیاسی و تعدیل واحدهای اداری در هزاره‌جات بود. این خواسته‌ها در واقع اساس تمام مذاکرات حزب وحدت با دولت را تشکیل می‌داد.

در هنگامه‌های تشکیل شورای حل و عقد مذاکرات حزب وحدت با حکومت ربانی تجدید شد و حزب وحدت باز هم تلاش کرد تا روی خواسته‌های خود با این حکومت به توافق برسد. یکی از موارد مهم در خواسته‌های حزب وحدت که آقای ربانی از پذیرش آن خودداری می‌کرد، رسمیت مذهب جعفری در قانون اساسی بود. گویا ربانی هراس داشت که قبولی این خواست حزب وحدت، وی را با واکنش گروه‌های بنیادگرایی که در همراهی با او شامل دولت بودند، مواجه خواهد ساخت.

بعد از جنگ اول با شورای نظار باز هم همین خواسته‌ها مطرح بود. هیأت حزب وحدت در رده‌های مختلف با طرف مقابل گفت‌وگو می‌کرد. آیت‌الله‌های حزب وحدت، سید مصطفی کاظمی، حیات الله بلاغی، داکتر طالب و آقای خلیلی از کسانی بودند که به تناوب در این مذاکرات شرکت می‌کردند، ولی گویا هیچکدام موفق نشدند که طرف مقابل را به یک تعهد مشخص و رسمی نزدیک سازند.

همین وضعیت در برخورد شورای نظار، برعلاوه‌ی جنگی که در چنداول اتفاق افتاد، حزب وحدت را به سوی حزب اسلامی نزدیک کرد. در واقع بعد از جنگ بود که هیأتی از جانب حزب وحدت با همان خواسته‌ها به دیدار گلبدین حکمتیار رفت و در جریان مذاکره، حکمتیار خواسته‌های حزب وحدت را پذیرفت و به طور یک‌جانبه پای سند آن امضا کرد. اما حزب وحدت، با وجود امضای توافق از سوی حکمتیار، باز هم تلاش داشت که اگر حکومت ربانی درخواست‌هایش را بپذیرد، در ائتلاف خود با این جناح باقی بماند. جمع کثیری در رده‌های مختلف حزب وحدت وجود داشتند که از نزدیکی با حزب اسلامی و همراهی با پشتون‌ها هراسان بودند و تصور می‌کردند که در نزدیکی با حکومت ربانی و تاجیک‌ها برای تحقق خواسته‌های خود فرصت بیشتری خواهند داشت. سندی که از سوی حزب وحدت پیشنهاد شده و حکمتیار پای آن امضا کرده بود، ۲۵ روز همچنان برای امضای حزب وحدت منتظر ماند تا اینکه پس از حادثه‌ی افشار‌، وقتی تمام رابطه‌های حزب وحدت با شورای نظار قطع شد، حزب وحدت سند توافق خود با حزب اسلامی را به امضا رسانید و روابط حزب وحدت با شورای نظار به طور کامل پایان یافت.

***

جنگ اول با شورای نظار در حلقه‌ی رهبری حزب وحدت نیز بحران شدیدی خلق کرده بود. عده‌ی زیادی از رهبران و اعضای حزب وحدت جنگ با شورای نظار و حکومت ربانی را قابل قبول نمی‌دانستند. در باورهای مردم تفکیک مشخصی میان شورای نظار و تاجیک‌ها وجود نداشت، همچنانکه خود هزاره‌ها نیز خود را به نحوی با حزب وحدت در هم‌تنیده احساس می‌کردند. گویا جنگ با شورای نظار نخ روابط پنهان میان مردم هزاره و تاجیک را نشانه می‌گرفت و کسی به سادگی حاضر نبود که گسیخته‌شدن این نخ را باور کند.

در این هنگامه‌ها، برای من دشوار است که از وضعیت درونی تاجیک‌ها چیزی بگویم. اما تبلیغات بر علیه بابه مزاری، در درون هزاره‌ها، به شدت جریان یافته بود. حادثه‌ی افشار نشان داد که این تبلیغات بخشی از اقدامات شورای نظار و حکومت آقای ربانی برای تضعیف موقعیت دفاعی هزاره‌ها در حول حزب وحدت و رهبری بابه مزاری بود. این تبلیغات به حدی دامنه داشت که اکثر رهبران حزب وحدت بابه مزاری را ملامت می‌کردند که جنگ‌طلب است و با شورای نظار سازش نمی‌کند. محکوم کردن بابه مزاری آنقدر عام شده بود که از حلقات افراد سیاسی و فرهنگی تا رده‌های مختلف نظامیان و تا درون خانه‌های مردم را در بر می‌گرفت. به نظر می‌رسید فشار جنگ و تبلیغات به شخص بابه مزاری راجع می‌شد. آیت‌الله‌های حزب وحدت، برخی به طور صریح بر علیه جنگ حرف می‌زدند و برخی دست کم از موضع بابه مزاری به دفاع بر نمی‌خاستند و با سکوت خود حمله بر وی را تقویت می‌کردند. از درون کوچه‌ها تا سطح بازار و خانه‌های مردم به یک نسبت صدای تبلیغ بر علیه جنگ و بر علیه بابه مزاری به گوش می‌رسید.

در طول تقریباً دو ماه فاصله‌ای که میان جنگ اول تا جنگ افشار وجود داشت، من سه بار شاهد گفت‌وگوی سید محمد سجادی با برخی از اعضای شورای عالی نظارت بودم که دو بار با آیت الله فاضل صورت گرفت و یک بار با آیت الله محقق کابلی. سجادی تلاش می‌کرد از آنها بخواهد که به طور رسمی در برابر این جنگ موضع خود را بیان کنند و برای مردم شرح دهند که خلاف‌کاری‌های شورای نظار عامل اصلی جنگ بوده و باید مردم و نظامیان همچنان از رهبری حزب وحدت اطاعت کنند. آیت‌الله‌های حزب وحدت هیچ حرفی نداشتند که بگویند. در جلسه‌ی رویارو نمی‌گفتند که حزب وحدت ناحق و شورای نظار برحق است، اما هیچکدام نیز حاضر نشدند که در این مورد یک کلمه حرف صریح در حضور مردم بیان کنند. برعکس، همین آیت‌الله‌های حزب وحدت تقریباً در هیچ جلسه‌ای نبود که یا با سکوت یا با تأیید خود بر بیهوده بودن جنگ صحه نگذارند و این شایبه را که گویا مزاری عامل جنگ‌طلبی است و کله‌شخ است و در برابر مسعود لجبازی می‌کند، در ذهنیت مردم تقویت نکنند. آخرین باری که از صحبت با آیت الله فاضل در دفتر شورای عالی نظارت بیرون می‌آمدیم، سجادی به حدی خشمگین بود که چیزی کمتر از واژه‌ی «خیانت» را برای آیت‌الله‌های حزب وحدت به کار نمی‌برد.

***

موقعیت جغرافیایی افشار را همه درک می‌کنند. منطقه‌ای است فقیرنشین در دامنه‌ی کوه افشار که زیارتی به نام زیارت خواجه عبدالرزاق بر فراز آن موقعیت دارد. این کوه قسمت‌هایی از غرب کابل را از شمال آن جدا می‌کند. در سال ۱۳۷۱ مجموع نفوس افشار در حدود چهار هزار نفر تخمین می‌شد که اکثراً در کلبه‌های محقرِ ساخته‌شده از سنگ و گِل زندگی می‌کردند. در سال ۱۳۷۱، مقارن با حادثه‌ی افشار، قسمت عمده‌ی باشندگان این محله را هزاره‌ها تشکیل می‌دادند، اما تعداد قابل توجهی از افشاری‌ها (بازماندگان لشکر نادر افشار)، قزلباشان، سیدها و اقوام دیگر نیز در آنجا ساکن بودند.

علوم اجتماعی که در زمان حزب دموکراتیک خلق مرکز تربیت ایدئولوژیک این حزب بود، پس از پیروزی مجاهدین به مقر رهبری حزب وحدت تبدیل شد. این ساختمان با خانه‌هایی که در اطراف آن تا کمره‌ی کوه افشار کشیده شده بود، تناسب نداشت، اما چون از سه طرف متصل به اکادمی پولیس و پلی‌تخنیک و منازل رهایشی خوش‌حال‌خان و ساختمان‌های مربوط به پرورشگاه بود، برای رهبری حزب وحدت مکان آبرومند و قابل اعتمادی به شمار می‌رفت.

به دلیل موقعیت علوم اجتماعی به عنوان مقر رهبری حزب وحدت، افشار در دوران جنگ‌های اتحاد سیاف و حزب وحدت نیز مورد حملات راکتی شدیدی قرار می‌گرفت، اما آتش‌باری بی‌وقفه بر افشار و حومه‌های آن در واقع پس از جنگ اول با شورای نظار شروع شد. شورای نظار، بلافاصله پس از جنگ اول با حزب وحدت، در یکی از اقدامات جنگی خود، قله‌ی کافرکوه را که در عقب سیلو موقعیت دارد، تصرف کرد و با افراز پوسته‌ای در بلندترین نقطه‌ی آن بر علوم اجتماعی و منطقه‌ی افشار تسلط یافت. نیروهای حزب وحدت تلاش‌های ناکام فراوانی انجام دادند که این نقطه را از تصرف شورای نظار بیرون بیاورند، اما هر بار با تعدادی کشته و زخمی وادار به عقب‌گرد می‌شدند.

شورای نظار از قله‌ی کافرکوه، تقریباً هر جنبنده‌ای را در اطراف علوم اجتماعی و مناطق حومه‌ی آن مورد هدف قرار می‌داد. در اثر آتش‌باری‌های بی‌وقفه‌ی شورای نظار فضای هولناکی بر ساحات اطراف علوم اجتماعی حاکم شده بود. مردم افشار به دلیل وضعیتی که پیش آمده بود، از لحاظ روحی و روانی شدیداً تحت فشار قرار گرفته بودند. هر روز عده‌ای کشته و یا زخمی می‌شدند، عده‌ای فرار می‌کردند و عده‌ای هم مصروف گور کندن و دفن اجساد بودند.

***

شب فاجعه‌ی افشار و شب بعد از آن، هر چه خبر بد و تکان‌دهنده بود، از افشار شنیده شد. به نظر می‌رسید همه “بی‌چاره” شده بودند. من یکی اعتراف می‌کنم که مفهوم بیچارگی را تنها بعد از افشار بود که آن‌همه برهنه و عریان حس می‌کردم. مثل من، همه گرفتار بیچارگی شده بودند؛ اما حس می‌کردم در مردمی که اطرافم بودند، برعلاوه‌ی حس “بی‌چارگی”، یک نوع حس “گناه‌کاری” نیز رخنه کرده بود. گویی همه حس می‌کردند گناهی را مرتکب شده اند که فقط خود شان از آن آگاهی دارند و فقط خود شان می‌توانند برای جبران آن اقدام کنند.

بابه مزاری بعد از افشار در آن سخنرانی کوتاه به عقده افتاد و گریست. می‌گویند وی فرد مقاومی بوده و در زندگی مبارزاتی خود هیچگاهی به گریه نیفتاده است. خانواده‌اش مجموعه‌ای از قربانیان را در مراحل مختلف در مبارزه بر علیه اتحاد شوروی از دست داده بود. وی در زندگی خود شاهد از بین رفتن همه‌ی آنها و عده‌ی زیادی از بهترین دوستانش بوده، اما کسی او را در حالت گریه ندیده است. اکنون گریه‌ی او هم برای خودش و هم برای مردمی که او را پناه خود احساس می‌کردند، تلخ و آزاردهنده بود. گویی وی با همین گریه، هم خودش را و هم مردمش را دگرگون کرد. گریه‌ی او گونه‌ای از اظهار درماندگی در پیشگاه تاریخ بود. (۵)

به نظر می‌رسد هزاره‌ها، بیشتر از خون افشار، اشک مزاری را نقطه‌ی عطف خویش در تاریخ معاصر تلقی می‌کنند. این اشک محاسبه‌ای دارد که کتمان کردن واقعیت‌های افشار و یا احتراز از سخن گفتن در مورد آن پاسخ مناسبش بوده نمی‌تواند. همین ضرورت، آنانی را که چیزی برای گفتن دارند، دعوت می‌کند تا زبان باز کنند و چیزی بگویند.

***

تا هنوز روشن نشده است که چه چیزی احمدشاه مسعود را به انجام حمله بر افشار متقاعد ساخت. هر چه بود، این حمله، روابط هزاره‌ها با تاجیک‌ها را شدیداً متأثر ساخت. بعد از این حادثه، بابه مزاری در پیشگامی سیاسی هزاره‌ها، بر رابطه‌ی سیاسی این جامعه با تاجیک‌ها و پشتون‌ها درنگ کرد و بر روابط درونی جامعه‌ی شیعه و هزاره نیز تأمل جدی روا داشت. بعدها او در سخنرانی خود اسم آن عده شیعیانی را بر زبان راند که گویا در پیشگامی مذهبی هزاره‌ها قرار داشته، اما در خلق فاجعه‌ی افشار سهیم بوده اند.

اولین فلم از فاجعه‌ی افشار را یک ژورنالیست و فلمبردار فرانسوی روی پرده‌های تلویزیون جاری ساخت. وی قصه‌های تکان‌دهنده‌ای را از زبان قربانیان فاجعه جمع‌آوری کرده بود. در این فلم گوشه‌هایی از آنچه در چند شب محاصره‌ی افشار اتفاق افتاده بود، بازتاب یافت. بعد از یک هفته محاصره‌ی کامل، کسانی اجازه یافتند که وارد افشار شوند و اجسادی را که در درون کوچه‌ها و خانه‌ها باقی مانده بود، دفن کنند. عده‌ای که از “وحشت بزرگ” سالم مانده بودند، با قصه‌های تلخ و وحشتناک خود از افشار بیرون آمدند و معلوم شد که در جریان یک هفته محاصره‌ی افشار، هولناک‌ترین جنایات بشری بر مردم بی‌دفاع تحمیل شده است.

حدود یک سال بعد از فاجعه‌ی افشار، در اثر توافقی که میان حزب وحدت و شورای نظار صورت گرفت، مردم افشار اجازه یافتند برخی از اجساد قربانیان را از گودال‌های دسته‌جمعی بیرون کنند و با آداب اسلامی دفن نمایند. تنها از یک گودال بزرگ ۵۳ جسد را بیرون کردند که روی هم انبار شده بودند. خانه‌ای را یافتند که در آن کسی به اسم گل‌آغا با خون مقتول خود روی دیوار گل رسم کرده و بالای سر آن با خون نوشته بود: «این یادگار گل آغاست، بخند»! لباس‌هایی که دلمه‌های خون را در خود حفظ کرده بودند، چاه‌هایی که از بوی اجساد متعفن قابل نگاه کردن نبودند، خانه‌های ویران و سوخته، از آنچه در آن شب‌های سنگین بر افشار رفته بود، حکایت می‌کرد.

***

بعد از حمله بر افشار، احمدشاه مسعود از پیشروی نیروهای خود به سوی غرب کابل جلوگیری کرد. دلیل واقعی این اقدام احمدشاه مسعود روشن نشد. ترجمان خالد، یکی از روشنفکران تاجیک که با احمدشاه مسعود و بابه مزاری میانه‌ی خوبی داشت و برای آشتی‌دادن آنها تلاش می‌کرد، معتقد بود که مسعود با آنچه در افشار اتفاق افتاد، به سختی تکان خورد و تصمیم گرفت که فاجعه در همان حد متوقف شود، چون حس می‌کرد که کنترل نیروهایش در مناطق پرجمعیت برچی و قلعه‌ی شاده ناممکن است. داکتر عبدالرحمن که خود از مشاوران نزدیک احمدشاه مسعود و همکار قسیم فهیم در ریاست امنیت ملی بود، ادعا می‌ کرد که او و فهیم از پیشروی نیروها جلوگیری کرده و خواسته اند که دامنه‌ی فاجعه را کوتاه کنند. اما هیچکدام آنها برای این نکته توضیحی نداشتند که چرا ارتکاب جنایت و خلق فاجعه‌ در افشار تا یک هفته دوام کرد و هیچ کسی اجازه نداشت که از افشار بیرون شود یا به آن محله‌ی مخوف گام بگذارد.

خودداری احمدشاه مسعود از ادامه‌ی حمله بر غرب کابل، به هر حا، برای بابه مزاری و نیروهای حزب وحدت فرصت داد تا به سرعت آرایش قوا کنند و برای آنچه عمل انتقام‌جویانه می‌خواندند آمادگی بگیرند. سه ماه بعد از افشار، بابه مزاری عملیات بزرگی را در غرب کابل سازمان داد که دراثر آن مناطق ستراتیژیکی مهمی از چنگال نیروهای شورای نظار بیرون آمد و حزب وحدت به تجهیزات و امکانات نظامی گسترده‌ای نیز دست یافت. این مناطق شامل چندین پایگاه نظامی بزرگ در مناطق دارالامان و دامنه‌های کوه قوریغ بود که حزب وحدت تا ختم مقاومت کابل از آنها به عنوان مقر فرماندهی نیروهای نظامی خود استفاده می‌کرد.

***

بعد از فاجعه‌ی افشار، ائتلاف حزب وحدت و حزب اسلامی نیز صورت عملی گرفت و این دو حزب در برابر حکومت آقای ربانی به طور رسمی در جبهه‌ای واحد قرار گرفتند. به کمک حزب اسلامی، حزب وحدت از مسیر تدارکاتی مطمینی در سمت شرق و جنوب کشور برخوردار شد و توپ‌خانه‌ی سنگین حزب اسلامی نیز در مراحل دشوار جنگی در صف حمایت از حزب وحدت قرار گرفت.

بابه مزاری، برای آشتی دادن حزب اسلامی و جنبش ملی اسلامی نیز تلاش‌های خود را آغاز کرد و در سال ۱۳۷۲، وقتی جنرال دوستم به عنوان کفیل ریاست جمهوری ربانی به کابل آمد، بابه مزاری از فرصت استفاده کرد و با صحبت‌های مفصل او را قناعت داد که از حالت دشمنی و خصومت با حزب اسلامی بیرون شده و برای ایجاد یک ائتلاف بزرگ قومی در محور حزب وحدت و حزب اسلامی و جنبش ملی اسلامی سهیم شود. همین صحبت اساس ائتلاف جدیدی را تشکیل داد که به نام شورای عالی هماهنگی یاد می‌شد و در یازدهم جدی سال ۱۳۷۲ عملیات بزرگی را بر علیه دولت آقای ربانی سازمان داد.

عملیات شورای هماهنگی ناکام ماند، اما شکافی که در روابط حزب وحدت و شورای نظار اتفاق افتاده بود، تا ختم مقاومت کابل ترمیم نشد.

توافقات سیاسی‌ای که بعد از شهادت بابه مزاری با احمدشاه مسعود و شورای نظار صورت گرفت، پاسخ سیاسی به نیازهایی که در مقابله با طالبان مطرح شده بود، محسوب می‌شوند، اما هیچکدام سوال اساسی‌تری را که در روابط هزاره‌ها و تاجیک‌ها خلق شده بود، پاسخ نگفت.

رهبران سیاسی هزاره هنوز هم از تماس گرفتن به قضیه‌ی افشار سخت هراس دارند. این هراس از همان فردای شهادت بابه مزاری در درون رهبران سیاسی هزاره رخنه کرده بود، اما گذشت زمان نشان داده است که تا این رهبران بر هراس خود غلبه نکنند، و تا جرأت سخن گفتن و بررسی شفاف قضایای تاریخی را در خود ایجاد نتوانند، حرکت‌ها و اقدامات سیاسی آنان چیزی جز لیس خوردن از روی صفحه‌ای از یخ نخواهد بود.

ائتلاف‌های سیاسی نیرومند وقتی به میان می‌آید که گروه‌های درگیر ائتلاف، چیزی را در پشت پرده‌ی ذهن خود پنهان نداشته باشند. ائتلاف سیاسی، مخصوصاً در شرایط خاص افغانستان، بازی با آتشی است که مهارت آن صرف با برخوردهای شفاف و صریح و قانونمند سنجیده می‌شود.

تجربه‌های تاریخی بشر نشان داده است که زخم سیاست تنها با مرهم سیاست درمان می‌شود. زخم افشار را سیاست شورای نظار و یا سیاست غالب تاجیکی بر روان هزاره‌ها ایجاد کرده است. سیاست تاجیکی باید نشان دهد که برای درمان این زخم چه مرهمی پیشنهاد می‌کند. رهبران سیاسی برای معامله‌ی سیاسی توافق می‌کنند، اما معامله‌ی سیاسی مرهم زخم افشار نیست. این سخن را بهتر است روشنفکران تاجیک، قبل‌تر از رهبران سیاسی این جامعه، توجه کنند.


(۱) بابه مزاری در توضیح همین نکته، در سخنرانی ۱۵ جدی ۱۳۷۱، این سوال را مطرح می‌کند که «جنگ با ‏فرقه‌ی هشتاد (نیروهای اسماعیلیه) بود، یعنی شورای نظار یا به اصطلاح وزارت دفاع با فرقه‌ی هشتاد ‏درگیر شده بود و بعد از این درگیری … چرا بیش از ۵۰۰ نفر از مردم ما را اسیر گرفتند؟‏»

 (۲) بابه مزاری در سخنرانی ۱۵ جدی ۱۳۷۱ در این باره نیز می‌گوید: «متأسفانه ‏در این جنگ با توپ و تانک همان طور کوبیدند و چنداول را همانطور – مثل کمونیست‌ها – زدند. ‏مسجد جعفریه را خراب کردند، مردم را زیرآوار کردند، برای اینکه اینجا درم سال هزاره‌هاست»!

 (۳) بابه مزاری در سخنرانی ۱۵ جدی خود شرح درگیری نیروهای جنرال دوستم با شورای نظار و ممانعت مسلمی از وصل شدن نیروهای حزب وحدت با چنداول را چنین شرح می‌دهد:

«نیروی ۵۳، با ما هیچ تعهدی نداشت که به کمک ما بیاید. دو ‏ساعت پیش سه نفر واسطه از طرف آقای ربانی آمده بود که جنگ را صلح کند، با اینکه سه روز ‏پیش اعلامیه‌‌ی آتش‌بس را به امضای جناب آقای خلیلی قبول کرده بودیم که آنها از رادیو پخش نکرده ‏بودند. هیچ تعهدی نداشت، هیچ پیمانی نداشت، تبانی هم نبود که نیروهای ۵۳ به کمک ما بیاید. در ‏این جای شک نیست که آنها یک ملت محروم هستند و ما هم یک ملت محروم هستیم و رابطه‌ی ما ‏خوب است. ولی این شورای نظار بود که جلو راه آنها را کمین زد و ۱۲ نفر شان را کشت و آنهم ‏پس از آنکه آنها قبول کرده بودند که بیایید و هیأت صلح شوید و بین دو نیرو فاصله شوید. همان بود ‏که این مردم قهرمان و شجاع در ظرف دو ساعت ۶۶ قرارگاه شورای نظار را گرفتند و ۷۰۰ نفرش را ‏اسیر کردند. در همان وقت با ما تماس گرفتند که شما آتش‌بس را قبول کردید، ما چه کار کنیم؟‏

دل ما برای چنداول می‌سوخت و با آنکه آتش‌بس را قبول کرده بودیم، و از رادیو اعلان شده ‏بود، گفتم اگر بتوانید، چنداول ما را از محاصره خلاص کنید؛ نیروهای ما از این طرف می‌آیند. گفتند ‏خوب است و اگر چه آقای دوستم ما را از پیشروی منع کرده است، ولی شما که می‌گویید، حرفی ‏نداریم! نیروهای شما از آن طرف حرکت کند و ما هم می‌آییم. متأسفانه ما که نیروهای خود را ‏قومنده کردیم که باید چنداول از محاصره خلاص شود و با مردم تشیع و منطقه‌ی حزب وحدت وصل ‏شود، آن شب بعضی از دوستان کارشکنی کردند و این را نگذاشتند که عملی شود. تحلیل شان هم ‏این بود که کمونیست‌ها حاکم می‌شوند! یعنی نیروهای شمال که برای شما و کمک شما آمده ‏کمونیست‌هایند!!‏

اگر نیروهای شمال درگیر نمی‌شد به هیچ وجه نیروهای وزارت دفاع به اصطلاح آتش‌بس را ‏قبول نمی‌کرد. از این برادران از این دوستان بایست بپرسیم که آیا سیاف اگر حاکم می‌شد، زندگی ‏مرفهی را برای تان به وجود می‌آورد؟! نیروهای شمال که دَیْن خود را به مردم و انقلاب ادا کرد، و در ‏حالی که تمام رسانه‌های بین‌المللی و سیاستمداران و حتی خود مجاهدین به این نتیجه رسیده بودند ‏که راه نظامی دیگر نقش ندارد و باید راه سیاسی جستجو کرد و حکومت بی‌طرف را قبول کرد، آنها ‏آمدند و حکومت را سرنگون کردند،  حالا آنها نیروهای مارکسیست شده اند و آقای سیاف که شش ‏تا جنگ را سر ما تحمیل کرد، اسلامی شده اند!!‏

آری، ما چون پیروان علی هستیم از راه علی می‌رویم. علی را کِی ضربه زد؟ علی را کِی کُشت؟ ‏خوارج بود! و در آن روز که پیغمبر، علی را در جنگ عمروبن عبدود می‌بیند، می گوید: «کُل اسلام ‏به سوی کُل کفر رفت» و علی در آنجا افتخار نمی‌کند، ولی در جنگ با خوارج افتخار می‌کند و می‌‏گوید: «من بودم که چشم فساد را از جامعه بیرون کردم».

این فکر خوارج است و این خطرناک است که مردم ما باید متوجه باشد. هر کس که با مقدس‌‏نمایی و شب‌نمازی این طور فکر کند و از مردم ما دفاع نکند، خائن است.‏»

 (۴) بابه مزاری در سخنرانی ۱۵ جدی ۱۳۷۱، در این باره می‌گوید: «در جنگ اخیری که پیش آمد، چیزی را که مطمئناً شما در جریانش نیستید، لازم است بگویم و ‏آن اینکه وقتی جنگ پیش آمد پنج روز شما را کوبیدند و شما خوب می‌دانید که ما این جنگ را ‏گسترش ندادیم و مرتب به همه‌ی قومندان‌های عزیزم هیأت فرستادم که جلو جنگ گرفته شود. ‏مسئولین هم در اینجا حضور دارند، حرفی که بسیار جالب است که من معتقدم در اینجا تاریخ ‏دوصدوپنجاه سال دارد عوض می شود.‏

این مسأله است که برادرهایی که با ما و شما همسو بودند و ما هم با همین همسویی ۱۴ سال یا ‏اقلّش از سال ۶۷ و ۶۸ که خدمت تان گفتم، با آنها راه رفتیم وقتی که نیروهای فرقه‌ی ۵۳ (قوای ژنرال ‏دوستم) با نیروهای وزارت دفاع درگیر شده، هیأتی از طرف آقای ربانی و مسعود پیش آقای حکمتیار ‏رفتند و در آنجا گفتند که جنگ واقعی فعلاً پیش آمده، اینجا منافقین با ملحدین یکجا شده و با اسلام ‏می جنگد!! منافقین یعنی شما هزاره ها!! و ملحدین یعنی نیروهای شمال! به هر حال از حکمتیار می‌‏خواهند که بیا در این جنگ وارد شو! این نامه را نورالله عماد به آقای حکمتیار نوشته و این نامه که ‏حالا در پیش ما است به همین عبارت که برای شما می‌گویم، می باشد.»‏

(۵) حاجی علی میرزایی که در آن لحظات دشوار در کنار مزاری بوده است، یاد می‌کند که آیت‌الله محسنی در فردای حادثه‌ی افشار نامه‌ای برای آیت‌الله محقق، یکی از اعضای شورای عالی نظارت حزب وحدت نوشته و از او خواسته بود که با سایر اعضای شورای مرکزی و شورای نظارت تسلیم شوند و او مصئونیت آنها را در کنار شورای نظار ضمانت می‌کند. میرزایی از خاطره‌ی گریستن مزاری نیز یاد می‌کند و می‌نویسد: «بغضش ترکید و به سختی گریست، همراه با اشک‌های بابه، همگی گریستند. پس از دوازده سال در کنار بابه بودن، اولین بار بود گریستنش را این‌چنین دردمندانه می‌دیدم. در کنار دروازه ایستاده بودم. پیرمردی از افشار آمده بود. سه تا بچه‌اش مفقودالاثر شده بود. صدایش را به وضوح می‌شنیدم که با دو نفر پهلویش صحبت می‌کرد. می‌گفت: وقتی گریه‌ی بابه را دیدم هر سه پسرم را فراموش کردم. ای‌کاش بابه را این‌چنین ناراحت نمی‌دیدم…»

منبع: جمهوری سکوت

In this article

Join the Conversation