دلم میخواهد بگویم عیدتان مبارک اما …

620 0

نویسنده: حسین زاهدی – کابل پرس
DSCF7933
کودک که بودم تمام خوشی هایم خلاصه می شد به روزهای عید، روز های قبل از عید روزهای زیبایی بود، پر از رویا بود و پر از شادی، با مضمون ریاضی همیشه مشکل داشتم به سختی میتوانستم ۱۶ نمره از بیست نمره را بگیرم، اگر نمره ام ۱۵ میشد ناکم می ماندم، اما هرگز نمره ۱۵ نگرفتم، و این نیز یادم است که هرگز نمره ۱۷ را در ریاضی نگرفته ام، ریاضی تنها مضمون بود که با آن سخت مشکل داشتم، اما روز های قبل از عید ریاضی ام مثل ماشین حساب حسابی کار میکرد، به سرعت میتوانستم تمام رقم های احتمالی که به عنوان عیدانه یا عیدی که از اقارب دریافت شدنی بود را حساب و کتاب کنم.
آنروزها با شیرین کاری (سیاست کودکانه) به خوبی آشنا بودم، تعداد اقارب نزدیک ما مثل خاله، ماما و کاکا در شهر کابل زیاد نبودند، روزهای عید به همسایه مان نیز ماما “جان” خطاب میکردم و خانمش را خاله جان می گفتم، اگر مهمانان خانه ی همسایه کمی آشنا به نظر میرسیدند آنان نیز از عناوین کاکا، خاله ، ماما و عمه که در آخرش یک کلمه “جان” نیز اضافه میشد بی بهره نبودند، کلمه جان را اضافه میکردم بلکه به رقم های احتمالی عیدانه ام افزوده باشم. کاکاجان عیدتان مبارک، خاله جان عیدتان مبارک …
از وابستگان نزدیک قبل از آنکه از آنان عیدی دریافت کنم به خوبی میتوانستم پیش بینی کنم که مثلن ماما امثال چند افغانی عیدی میدهد و کاکایم چند، شوهر خاله هم همین طور، خاله ها و عمه اما اصلن قابل پیشنی نبودند، چون آنان کار نمی کردند و درآمد نداشتند، بستگی به این داشت که چقدر از پول خرید خانه توانسته است پس انداز کند. یادم است از خاله ام در یکی از عید ها ۱۰ افغانی عیدی گرفتم بودم بعد از سه ماه که دوباره عید آمد او ۵۰ افغانی عیدی داد، نمی دانستم آن ده افغانی با این پنجاه افغانی هر دو مهر و محبت یکسان خاله ام برایم بوده است، اما دلیل تفاوت در مبالغ دریافتی به دلیل نداشتن در آمد کم و زیاد میشده بود.
روز های قبل از عید روزهای بود که نقش پسر خوب را به خوبی بازی میکردم نمیخواستم پدر، مادر و سایر بزرگان خانه حتی به اندازه ی سر سوزن از من ناراحت باشند، دلم میخواست به هر طریق که شده روز عید را با لباس و کفش نو از خانه بیرون بروم.
روزهای عید روزهای رنگها بود، روزهای نقش بازی کردنها، روزهای عشوه گری کودکانه ی دختر همسایه، روزهای خرچ کردنها، روز های محبت و دلربایی، روزهای دست بوسیدن و صورت بوسه دادن و روزهای که از مضمون ریاضی رازی به نظر میرسیدم و سخت علاقه مندش بودم.
بیست، بیست و پنجسال بعد اما دیگر آن حال و هوا را ندارم ، آن شور و شوق در من بر انگیخته نمی شود، یکسره استرس دارم و نگرانم ، عادت کرده ام منتظر خبر های بد و فاجعه بار باشم، عادت کرده ام نگران خیلی چیزها باشم، نگران اقاربم در افغانستان، ایران و پاکستان، نگران کودکان ننگرهار، نگران کودکان که در شهر کابل سرگردانند، آنانی که نه لباس نو دارند و نه کفش نو، نگران خانواده های که در بهسود آواره شده اند، نگران کودکان که بنام روز قدس به سرکها آورده می شوند، نگران صدها کودک هزاره کویته که پدران شان در طول سال جاری کشته شدند و آنان بی سرپرست ماندند، و خیلی نگرانی های دیگر … امسال اما یک نگرانی دیگر نیز به این همه نگرانی افزوده شد، آقای حکمتیار بار دیگر میخواهد دست به نسل کشی بزند، کوچ اجباری راه بی اندازد و فاجعه های بی شماری را بیافریند. من در طول این سالها که به نگرانی عادت کرده ام “عید” نداشته ام و خوشی های عید در من بر انگیخته نشده است، نیک میدانم که حداقل در این نگرانی و استرس تنها نیستم بی شمارند کسانی که با گرفتاری های ذهنی من گرفتار اند بسا بیشتر.

47014069850c2bff748b56
دلم میخواهد به کودکی برگردم، دلم میخواهد به مکتب برگردم و کتاب هایم را بی آنکه “بکس” مکتب داشته باشم زیر بغل ام بگیرم و مسیر مکتب را زیر آفتاب سوزان پای پیاده راه بی افتم ، و اگر گاهی شوق سوار شدن ملی بس نمودم و تکت هم نداشتم اشکال ندارد که نگران (کلینر) ملی بس مرا با لگد در نیمه ی راه از بس بیرون بیاندازد، به جرم این که تکت نداشتم؛ شاید پولش را نداشته بودم! دلم میخواهد در امتحان ریاضی که وسط سال و آخر سال فقط نمره ۱۶ نصیبم می شد شرکت کنم و در روزهای عید ریاضی ام را با جمع و تفریق نمودن پول های “عیدی” تقویت کنم، دلم میخواهد بار دیگر نقش پسر خوب را بخوبی بازی کنم، بر دستان بزرگان بوسه بزنم نه اینکه یخن شان را بگیرم که مرا و مردم مرا تهدید نکن، دلم میخواهد روبروی ملا، روی فرش مسجد بنشینم و اشعار حافظ را روخوانی کنم، نه اینکه با خشم به سخنان عوام فریبانه اش گوش فرا دهم و اجازه نداشته باشم بگویم که تو حق نداری مردم را به مسلخ گاه هدایت کنی و بین مردم تفرقه می اندازی، دلم میخواهد در آخر کلمه ی کاکاها ، ماما ها، خاله ها و عمه ها صفت روح بخش “جان” را اضافه کنم و بگویم “عیدتان مبارک ” دلم میخواهد کودک باشم و بزرگان نیز بزرگ و مهربان بمانند.

In this article

Join the Conversation