در فراق یارانم، تنهایی را لمس می‌کنم

n18623روزی که پدرام رفت و بعدش هم داکتر پژمان، گفتم سر دیگر دوستان به‌سلامت باد. سه روز پسین‌تر، استانکزی هم جمع ما را ترک کرد. مقصد همه یکی بود، دهلی نو. تمام دوسه هفته‌ی گذشته را مشغول بودیم با هموطنان هندو ـ سیکهـ و کمپاین آناهیتا. روزی که ناصری رفت، تکانی خوردم و داشتم «تنهایی» را احساس می‌کردم که در نزدیکی‌ام کز کرده. خودم را تسلا دادم که خواهرم هست، زهرا سپهر، سترگ بانویی که بار بزرگی از مبارزات را بر دوش می‌کشید و در کنارش هرگز احساس تنهایی و ضعف نمی‌کنی، چون مطمئنی که شانه‌اش لحظه‌ای از زیربار مسوولیت بیرون نیست. در این چند روز با او بودیم و زیر تلنباری از کارها که به اصطلاح عامیانه، وقت سرخاراندن هم نداشتیم.

دیروز که زهرا در جلسه نیامد، حس عجیبی یافتم و فهمیدم که راهی شده است. امروز از صبح زود درگیر سازماندهی بچه‌های هندو ـ سیکهـ و کودکان هزاره بودیم که طبق طرح آغی نازم زهرا، باید حقوق هموطنان ما را فریاد می‌زدند. به این زنگ بزن و جویای آن موتر بودیم، که شما کجا رسیدید؟ برای کودکان فریاد می‌زدم «ماهمه شهروندان این کشور هستیم» و آن‌ها فریادشان را به آسمان وصل می‌کردند، انگار عمق محرومیت را می‌فهمیدند.

دخترم میترا نامه‌ای را خطاب به اعضای پارلمان خواند و رسانه‌ها دورش حلقه زده بودند. ریحانه عزیزی معاون و جانشین زهرا هم به هرسو می‌دوید و کارها را نظم می‌بخشید. کارهای زیادی که باید مرتب می‌شدند. وکلایی از دو اتاق پارلمان آمدند و امیدهایی را نوید دادند. پقانه‌ها دیرتر رسیدند و یک موتر تونس که حدود ۲۰ کودک هندو ـ سیکهـ را انتقال می‌داد، راهش را گم کرده بود. نگرانش شدیم. سناتور انارکلی هنریار هم هر دقیقه می‌آمد که چکار کنیم داکتر، بچه‌ها چه شدند؟
این‌ها مشغله‌هایی بودند که رفتن خواهرم را از یادم برده بودم. او آخرین کسی از یاران نزدیک و تیم منسجم ما بود که ترک‌مان می‌کرد. کارها را تمام کردیم و بچه‌ها پقانه‌ها را به افتخار وکلای موافق پارلمان، رها کردند تا مانند خودشان شوخی‌کنان راه آزادی را پیش گیرند. آخرین تحفه‌هایی که برای کودکان درنظر گرفته بودیم، میان‌شان توزیع کردیم و با موترهایی که کودکان را آورده بودیم، محل را ترک کردیم. با دخترم میترا کوچولو و فرهمند یکی از بچه‌های فعال بامیان، رفتیم خانه‌ی ما پل خشک. بعد از ناهار، فرهمند رفت دنبال کار خودش و من هم خودم را سر لپ‌تاپ رساندم که گزارشی بنویسم. چشمانم هم از بی‌خوابی شب قبل درد می‌کرد و بی‌خوابی هم قلقلکم می‌داد که تن به خواب بدهم. آخر شب قبل، از یک طرف باید نوشته را آماده می‌کردم و از طرف دیگر با ناصری و پدرام و خواهرم سیما سحر تا ساعت دو و نیم بامدادِ سال نو، اسکایپی صحبت کردیم.

ناصری آنلاین بود و خبر ناخوشایندی داد، «زهرا ناپدید شده». گفتم ترا به‌خدا اذیتم نکن دیگر توانم به آخر رسیده، سکته می‌کنم. گفت شوخی کردم، او را از میدان هوایی گرفتیم و بردیم هتل. تنم لرزید و غربتی بدیمن بر من لم داد و تن کوه مانندش را بر من انداخت. تازه فهمیده بودم که همه رفته‌اند و من دلتنگ و غمگین، بدون هیچ یار و توانی مانده‌ام. شاید ریحانه هم روز شنبه برود. مدتی بود که هرگز خدا را یاد نکرده بودم، اما این بار با سریدن اشکهایم، بی‌اختیار نامش بر زبانم جاری شد و به‌یاری‌اش طلبیدم. سالیانی است که دیگر ایمان مذهبی‌ام سست شده است، اما نیرویی را احساس می‌کردم که در بدترین شرایط دست پنهانش را بر شانه‌ام می‌کشد و گرمم می‌کند. امروز در نبود زهرا، در دلم خدا را بر جایش نشاندم. اما او هم تسکینم نداد و آرامم نکرد.

«تنهایی» این پدیده‌ی بی‌تعریف، ناخوانده کنارم خزید. آن را باید حس کرد و آن‌گاه که شانه‌هایت زیرش خم می‌شوند و زانوهایت قوس برمی‌دارند، پاهایت به لرزه می‌افتند و تاریکی را کنارت می‌گستراند، درکش می‌کنی. اما هرگز نمی‌توان از «تنهایی» با ور رفتن با واژه‌ها و جابه‌جایی آن‌ها، فلسفه‌ای بافت بدریخت، زمخت و بدهیبتی که نامردانه دل را می‌فشارد و تنگ می‌کند. یار خوب را وقتی که سنگینی بارها را بیشتر می‌کشی، می‌شناسی. آن وقت می‌فهمی که پیش از این، دوش یاران بوده که بخشی از سنگینی را می‌کشیده است.

مدتی بود که ناصری و زهرا از درد معده رنج می‌بردند، اما در هیاهوی مبارزات به روی خود نمی‌آوردند. این بار عزم‌شان را مانند همیشه جزم کردند و رفتند تا به‌زودی با سلامتی هرچه بیشتر برگردند. وقتی خواهران و یارانم یکی پس از دیگری ترکم می‌کنند و سرنوشت هر کدام را ناخواسته به گوشه‌ای می‌رانند، منی که در این شهر پر اندوه مانده‌ام، باید تاوانش را بدهم. سیما سحر در دبی سکنی یافته، آمازون در نقطه‌ای بسیار دور، رنج دوری همه خواهران و یاران را من باید در دل جا دهم. منی که مدتی است میخ‌کوب درد و تنهایی و غربت شده‌ام. بازهم می‌کشم این بار و درد بی‌انتها را…

In this article

Join the Conversation